Wednesday, September 30, 2009

چه قدر تنهاست

چه قدر تنهاست این بیچاره دستانم
چه قدر افسون شده بیچاره چشمانم
ندارد این دل بشکسته ام ارام از غم ها
نمی گرید دمی تا خالی از فقدان شود حالم
چه بی کس مانده و تنها خیال و ارزوهایم
چه بی سامان و بی پروا شده احوال ایمانم
تمام صبح و شب بر من مثال زهر میگردد
نمی نوشم ولی از دیدنش بی جان شده جانم
تمام عشق و ایمانم شده بازیچه ی انی
که از فامیل و دوست و اشنا گردانده بیزارم
من تنها که را دارم که در اغوش او گریم
بگویم دردهای خسته ام را بهر ان یارم
اگر تو مثل من بودی اگر تو جای من بودی
چه می کردی برای خاطر زارم
شده است هر روز و شام من دعا و زجه و ناله
تمام روزها ی من سیه چون اه الاله
نمیگویم به کس من درد و درمانی نمی جویم
همین بس که خودم این سال ها گشتم چو ویرانه
حکایت ها که خواندیم و شنیدیم از کس و بس کس
کجا دارد چنین حجمی مثال درد این خانه
شده این خانه ی قلبم تهی از شادی و لبخند
نمی دانم چه کس گشته از این غم شاد و مستانه
خدا اگاه و بینا هست که من در جستجوی او
تمام عمر را گشتم ازاین خانه به ان خانه
نبود اما نوازشگر که اسایم در اغوشش
که لبخندی زند بر قصه های تلخ و رندانه
شود قلبم تهی شاید از این اندوه و این غصه
اگر گوید خدای ما بزرگ است شاد میگرداند این خانه

1 comment: