Sunday, September 13, 2009

به من گفتند بنویس

یه روزی از روزها مثل همیشه داشتم با یه دوست حرف می زدم و به درو دیوار گیر می دادم از یطرف حکبه شده بود و از یطرف نمی دونست که چی بگه که منو اروم کنه همینطوری مونده بود و به حرفهای من گوش میداد بچاره گیر افتاده بود . بعد از این که کلی گفتم و خودمو خالی کردم یه پیشنهاد داد که تو که این همه حرف برای گفتن داری و با بیان اون خودت ارامش میگیری و فکرت ازاد میشه چرا این حرفها رو ثبت نمی کنی چون ممکنه که همیشه کسی نباشه که به حرفات گوش کنه و همراهیت کنه و پیشنهاد کرد که اینا رو در یک وب لاگ بنویس شاید به درد کسی خورد شاید همفکر پیدا کردی و این که شاید دوستهای همفکر خودت رو پیدا کنی. دیدم فکر بدی نیست هیچی که نباشه دیگه مجبور نیستم مخ کسیو بجوم و خیلی راحت میتونم حرفامو به یه ماشین بزنم ولی بدی که داره اینه که هرچی بگی اون قبول میکنه و گیر نمیده ونظری هم نمیده و من ایونو دوست ندارم. چون ئوست دارم فکرم نقد بشه بحث بشه کم بیارم یا اینکه طرف کم بیاره و اینطوری لذت دیگه داره .
در هر صورت به امتحانش می ارزه.
تا ببینیم چی میشه.

2 comments:

  1. خب پس کل کل می خوای ....که کم بیاری یا کم بیارن...انگیزه خوبی واسه نوشتن

    ReplyDelete
  2. می دونی ولی من می گم مینویسم تا حسام بمونه واسه بعدنا ....تا سبک شم یه کم آخه بعضی حرفا رو نمیشه گفت اما میشه نوشت

    ReplyDelete