Saturday, November 7, 2009

بستگی به شما دارد

بستگی به شما دارد
یک شعر می تواند در یک لحظه بدرخشد
یک گل می تواند یادآور یک رویا باشد
یک درخت می تواند آغاز یک جنگل باشد
یک پرنده می تواند قاصد و پیک بهار باشد
یک لبخند می تواند آغازگر یک دوستی باشد
یک دست دادن صمیمی می تواند روح و جان ما را به درجات بالا ببرد
یک ستاره می تواند راهنمای یک کشتی در دریا باشد
یک واژه می تواند سازنده یک هدف باشد
یک پرتو از آفتاب می تواند باعث روشنی یک خانه شود
یک شمع می تواند با نور و روشنی اش تاریکی و ظلمت را از بین ببرد
یک لبخند می تواند بر دلتنگی و افسردگی پیروز باشد
هر سفر باید با یک قدم آغاز شود
هر دعایی باید با یک کلمه شروع شود
امید داشتن روح و روان ما را زنده نگه می دارد
یک آوای خوش می تواند با فکر و اندیشه شما حرف بزند
یک قلب می تواند بفهمد چه چیزی درست است
یک زندگی می تواند متفاوت باشد
می بینید

این ها همه بستگی به شما دارد که چگونه بنگرید
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند . مرد جوان، در كمال افتخار، با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت. ناگهان پيرمردي جلو جمعيت آمد و گفت:اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست؟ مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد، اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آنها شده بود؛ اما آنها به درستي جاهاي خالي را پر نكرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجودداشت كه هيچ تكه اي آنها را پر نكرده بود. مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فكر مي كردند كه اين پيرمرد چطور ادعا مي كند كه قلب زيباتري دارد. مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره كرد و خنديد و گفت:تو حتماً شوخي مي كني....قلبت را با قلب من مقايسه كن. قلب تو، تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است.؟ پيرمرد گفت:درست است، قلب تو سالم به نظر مي رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي كنم. مي داني، هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام؛ من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام.

به کجا باید رفت

باران می بارد
...آری گذشت
گونه های خیسم را پاک می کنم
و باران تمام تنم را هاشور می زند

آمدی یک روزی
مثل یک بارش باران ناخوانده بودی
و مرا خیس نمود قطره باران نگاهت آن روز
وای تنهایی من می دانی
عشق دنیای قشنگی دارد
زیر باران با عشق چتر معنای حقیری دارد
توی شبها با عشق
ماه در دامن توست
آسمان لایق توست
وای تنهایی من
لحظه هایم خوش بود
...جای تو خالی بود

به کجا باید رفت
بعد از آن خاطره ها؟
بعد از آن خاطره هایی که همه هستی من از آنهاست
تو بگو آخر تو بگو
به کجا باید رفت؟

من به هر جا که قدم بردارم
من به هر جا که نظر می دوزم
همه جا خنده توست
همه جا خاطره دارم با تو

تو بگو آخر تو بگو
به کجا باید رفت؟؟؟

دلم گرفته

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من/ گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟/ کجا روم که راهی به گلشنی ندانم/ که دیده برگشودم به کنج تنگنا من/ نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته کس به من دل/ چو تخته‌پاره بر موج، رها، رها، رها من/ ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک/ به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!/ نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی/ که تر کنم گلویی به یاد آشنا من/ ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟/ که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟/ ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری/ دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من/...