Wednesday, September 30, 2009

چه قدر تنهاست

چه قدر تنهاست این بیچاره دستانم
چه قدر افسون شده بیچاره چشمانم
ندارد این دل بشکسته ام ارام از غم ها
نمی گرید دمی تا خالی از فقدان شود حالم
چه بی کس مانده و تنها خیال و ارزوهایم
چه بی سامان و بی پروا شده احوال ایمانم
تمام صبح و شب بر من مثال زهر میگردد
نمی نوشم ولی از دیدنش بی جان شده جانم
تمام عشق و ایمانم شده بازیچه ی انی
که از فامیل و دوست و اشنا گردانده بیزارم
من تنها که را دارم که در اغوش او گریم
بگویم دردهای خسته ام را بهر ان یارم
اگر تو مثل من بودی اگر تو جای من بودی
چه می کردی برای خاطر زارم
شده است هر روز و شام من دعا و زجه و ناله
تمام روزها ی من سیه چون اه الاله
نمیگویم به کس من درد و درمانی نمی جویم
همین بس که خودم این سال ها گشتم چو ویرانه
حکایت ها که خواندیم و شنیدیم از کس و بس کس
کجا دارد چنین حجمی مثال درد این خانه
شده این خانه ی قلبم تهی از شادی و لبخند
نمی دانم چه کس گشته از این غم شاد و مستانه
خدا اگاه و بینا هست که من در جستجوی او
تمام عمر را گشتم ازاین خانه به ان خانه
نبود اما نوازشگر که اسایم در اغوشش
که لبخندی زند بر قصه های تلخ و رندانه
شود قلبم تهی شاید از این اندوه و این غصه
اگر گوید خدای ما بزرگ است شاد میگرداند این خانه

Tuesday, September 29, 2009

چه دل خوشی دارند بعضی ها

موفقیت به روش ملانصرالدین

می گویند:روزی ملانصرالدین به همسرش گفت:برایم شیرینی درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده ام . همسرش می گوید:آرد گندم نداریم. ملا می گوید:آرد جو استفاده کن.همسرش می گوید:شیر هم نداریم. ملا جواب می دهد: به جایش آب بریز. همسر ملا می گوید: شکر هم نداریم. ملا پاسخ می دهد:شکر نمی خواهد. همسر ملا دست به کار می شود و با آردجو و آب به اصطلاح شیرینی می پزد. ملا بعد از خوردن ،قیافه اش درهم می رود و

می گوید:چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندان
حالا ببینید حکایت بسیاری از ما را وقتی می خواهیم به موفقیت برسیم. به ما می گویند: کینه ها را بیرون بریز که نزدیک ترین راه خوشبختی رها شدن است
ما می گوییم:یکی از دلایلی که می خواهم موفق باشم کم کردن روی بعضی هاست این یکی را بی خیال
می گویند:هرچه را دیگر نیازی نداری از زندگیت خارج کن تا روح طراوت و سعادت در زندگیت جریان یابد. پاسخ می دهیم: وقتی به ثروت رسیدم هر آنچه نیاز دارم تهیه می کنم، بعد فکری به حال کهنه ها خواهم کرد
می گویند:ورزش کن که برای زندگی سعادتمند به نشاط و سلامتی نیازی داری. در جواب می گوییم:هنگامی که موفق شدم و پول کافی به دست آوردم بهترین امکانات ورزشی را تهیه می کنم
آن وقت همان گونه که ملانصرالدین به نان شیرینی نگاه می کرد
ما به نانی که برای موفقیت خود پخته ایم نگاه می کنیم و

می گوییم:چه دل خوشی دارند بعضی ها.


Sunday, September 27, 2009

یادته

یادته یه روز بهم گفتی: هر وقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون که نکنه نامردی اشکاتو ببینه و بهت بخنده، گفتم: اگه بارون نبود چی ؟ گفتی : اگه چشمای قشنگ تو بباره آسمونم گریش میگیره، گفتم: یه خواهش دارم، وقتی آسمون چشمام خواست بباره تنهام نزار، گفتی: چشم، حالا امروز من دارم گریه میکنم اما آسمون نمیباره، تو هم اون دور دورا ایستادی و بهم میخندی


تو بهترینی

تمام وجوم می پرستمت ای بهترینم:

می خواهم برایت بهترین دوستی باشم که تاکنون داشته ای.

می خواهم که گوش جان به سخنانت بسپارم

حتی اگر در مشکلات خود غرق شده باشم

آن گونه که هیچ کس تاکنون چنین نکرده

می خواهم تا هر زمان که مرا طلبیدی در کنارت باشم

نه اکنون بلکه هر زمان که خودت می خواهی

می خواهم رفیق شفیقت باشم می خواهم تو را به اوج برسانم

خواه توانش را داشته باشم خواه از انجام آن ناتوان باشم

می خواهم به گونه ای با تو رفتار کنم که گویی اولین روز میلاد توست

نه آن روز خاص که تمام روزهای سال

به حرف هایت گوش خواهم داد

نصیحتت می کنم

هم بازی ات می شوم

گاهی اوقات می گذارم که برنده شوی

در کنارت می مانم

در آن زمان که آهنگ نبرد کنی

و در کشاکش مبارزه با زندگی

برایت دعا می کنم

می خواهم برایت بهترین دوستی باشم

که تاکنون داشته ای

امروز فردا و فرداهای دیگر

تا آخرین لحظه حیاتم

می پرسی چرا؟

زیرا تو نیز برایم بهترین دوستی هستی که تاکنون داشته ام!

یادته

یادته چه شور و حالی داشتن کوچه ها؟

یادته اون خاطرات پر صفای قدیما؟

یادته چه حس پاکی داشتن کوچه ها؟

یادته امن و امون بود کوچه ها؟

یادته یه پارچه جون بود کوچه ها؟

***

یادته که کوچه هامون جای بازی یای بچه ها بود؟

جای دیدار و قرار پسرا و دخترا بود؟

روزای تابستونا، وقت غروب،

جای گپ زدن های مردمای محله بود؟


روزای زمستونا، وقتی که برف اومده بود،


جای برف بازی و آدم برفی یا بود؟

شبای چارشنبه سوری، که هوا پر از قهقهه بود،

جای آتیش بازی و قاشق زنی بود؟

وقتی که عید میومد، عمو نوروز میومد،

توی کوچه ها پر از غنچه های خوشحالی بود؟

***

وقتی نوروز میومد، رقص و آواز میومد،

حاجی فیروز میومد، گل و بلبل میومد،

بوی شادی میومد،

بوی اسکناس نو،

بوی آجیل میومد.

***

کوچه ها رگهای خوشحالی بودن،

همه مردم از خدا راضی بودن،

که بازم عید اومده، وقتی شادی اومده،

یه سال نو اومده، وقتی آشتی اومده.

***

آدما خونه تکونی میکردن قلباشونو،

واسه هم آب و جارو میکردن غم هاشونو،

توی کوچه های عشق، یادگاری جا میذاشتن واسه هم.


گلهای عشق و تو گلدونها میکاشتن واسه هم.

***

تو شاید یادت نباشه عزیزم،

آخه تو خیلی جوونی عزیزم،

ولی شاید توی فیلمای قدیم دیده باشی،

توی اون فیلمای خوب فردین دیده باشی،

یا که از مادر بزرگا یواشکی شنیده باشی،

یا که شاید توی خواب دیده باشی.

***


چه روزای خوبی داشتیم بخدا،

غم و غصه به این حد نداشیم بخدا،

غم روزی فردامونو نداشتیم بخدا،

ترس و وحشت از کوچه هامون نداشتیم بخدا.

کوچه ها، چه کوچه های خوبی داشتیم بخدا.

***

کوچه هامون دیگه اون حال و هوا رو ندارن،

کوچه هامون دیگه اون شور رو صفا رو ندارن،

کوچه هامون دیگه از اون روزا چیزی ندارن،

لباس نو یا که عیدی توی نوروز ندارن.

***

به ما گفتن شب چارشنبه سوری رو از یاد ببرین!

« سرخی من از تو » رو از کوچه هاتون ببرین!

به ما گفتن عید نوروز دیگه خوب نیس واسه تو!

شادی و خوشحالی کردن، گناه واسه تو!

غم و غصه خوردن اما عین صوابه واسه تو!

هر چی ما گفتیم و میگیم، خیلی خوبه واسه تو!

***

حرفای مفت و به خوردمون دادن،

شادی رو از بچه هامون دزدیدن،

تو کلاس مدرسه، درسی از مهر و محبت ندادن،

درس تاریخ ما رو به بچه ها یاد ندادن،

تا تونستن به اونا دروغ دادن.

***

جای عشق و شادی اون قدیما،

توی کوچه ها به اونا گشت های حزب اله دادن،

که مبادا کسی شادی بکنه،

که مبادا کسی بازی بکنه،

که از اون بازی یای آزادی کنه!

***

جای اون شور و صفای قدیما،

جای اون گلدونای عشق، زیر اون پنجره ها،

عکسای مضحک هر ناکسی رو روی دیوارا زدن،

شعارای مسخره ی تکراری سی ساله رو، هی روی دیوارا زدن.

***

جای حاجی فیروزا، جای اون خوشحالیا،

یه مش اوباش به اسم بسیجی به ما دادن،

که مبادا کسی شادی بکنه،

که مبادا کسی بازی بکنه،

که از اون بازی یای آزادی کنه!

که مبادا بتونی خودت باشی،

که مبادا بتونی کسی باشی.

مثه قمری یای عشق، بخوای آواز بخونی،

از ته دل بخونی، هر چی می خوای بخونی،

یا که پرواز بکنی، طعم آزادی رو احساس بکنی.

***

کوچه ها، چه کوچه های خوبی بودن کوچه ها،

جای عشق و شادی مردما بودن کوچه ها،

رگهای خوشحالی همسایه ها بودن کوچه ها،

مثه ما ایرونی یا، از عشق و صفا پر بودن کوچه ها.

***

حالا دیگه کوچه ها اون جوری نیست،

جای دیدار و قرار و خوشحالی نیست،

جای فوتبال بازی بچه ها نیست،


کوچه هامون خالی از غنچه های شادی شدن،

جای ترس و وحشت و خوف جوونامون شدن.

***

حالا اما توی کوچه ها صدای جیغ میاد،

صدای جیغ و فریاد میاد.

یکی فریاد میزنه،

که « ندامون توی خون غلت میزنه »

تو همون کوچه که حاجی فیروز آواز میخوند،

تو همون کوچه که قاشق زنی و خوشحالی بود،

ندامون داره پر پر میزنه،

توی خون غلت میزنه.

***

یکی فریاد میزنه: « مگه جرم اون چیه؟ »

یکی با گریه میگه: « توی کوچه اومده! »

« توی کوچه اومده! »

***

یکی شیون میزنه، که جگر گوشه اون،

توی زندون اوین، داره پرپر میزنه.

توی سلول های سرد،

زیر زنجیر گرون، توی دست جلاد مرگ،

داره پر پر میزنه، توی خون غلت میزنه.

یکی فریاد میزنه: « مگه جرم اون چیه؟ »

یکی با گریه میگه: « توی کوچه اومده! »

« توی کوچه اومده! »

***

یکی هی داد میزنه: « که تو ای بی شرم این زمونه،

آخه کی مادر و دختر رو تو خیابون با تیر میزنه؟! »

« آخه کی بر کمر شیر زنهای وطن دشنه و خنجر میزنه؟! »

پدر فاطمه فریاد میزنه،

همسر سرور عشق، داره هی داد میزنه،

آخه هم دختر نازش، هم همسر پاکش،

پیش چشمش، توی خون، داره هی غلت میزنه.

توی کوچه، روی خاک پاک وطنش، داره پر پر میزنه.

تو همون کوچه که مردم شادی و خوشحالی میکردن،

داره پر پر میزنه، توی خون غلت میزنه.

***

ابراهیم داره هی داد میزنه،

از ته دل نعره خشمش رو فریاد میزنه:

« مگه جرم دختر ناز من چیه؟ »

« مگه جرم همسر پاک من چیه؟ »

یکی با هق هق و با گریه میگه:

« توی کوچه اومده! »

***

تو همون کوچه که بچه ها بازی میکردن،

پریسای خوب ما داره پر پر میزنه،

توی خون غلت میزنه.

***

تو همون کوچه که آتیش بازی و قاشق زنی بود،

اشکان جوون ما داره پر پر میزنه،

توی خون غلت میزنه.

***

تو همون کوچه که لبریز از شادی و خوشحالی بود،

مریم پاک وطن داره پر پر میزنه،

توی خون غلت میزنه.

***

تو همون کوچه که حاجی فیروز آواز می خوند،

بابک ما داره پر پر میزنه،

کاوه ی ما توی خون غلت میزنه.

***

یکی شیون می زنه، یکی نعره میکشه،

اون یکی داد می زنه، جیغ و فریاد می زنه:

« مگه جرم این جوونای ما چیه؟! »

یکی با گریه میگه: « توی کوچه اومده! ».

یکی با گریه میگه: « توی کوچه اومده! ».

***

کوچه ها، چه کوچه های خوبی داشتیم بخدا،

چه روزای خوبی داشتیم بخدا،

غم و غصه به این حد نداشیم بخدا،

ترس و وحشت از کوچه هامون نداشتیم بخدا.

***

کوچه هامون رو دوباره ما می سازیم بخدا،

به ایرونی بودن خود ما دوباره می بالیم بخدا،

« سرخی من از تو » رو از ته دل،

توی هر کوچه و پس کوچه می خونیم بخدا،

عطر آزادی رو تو این کوچه ها،

ما دوباره می بوییم بخدا،

گلهای شادی و نشاط و توی هر کوچه میکاریم بخدا.

***

کوچه هامون رو دوباره ما می سازیم بخدا،

کوچه های آزادی رو ما دوباره می سازیم بخدا،

به ایرونی بودن خود ما دوباره می بالیم بخدا.

من فقط یه ادمم

من نه یه فرشته ام نه اسمونی

یا به قول او نویسنده معروف یه کولوخ تیپا خورده که به زور منو اوردن روی زمین

من فقط یه ادمم

یه آدم که گاهی زیادی مهربونه گاهی زیادی حساسه
و گاهی هم زیادی مغرور ،
آدمی که دوست داره همه رو دوست داشته باشه
و با همه زلال باشه !
اما افسوس که آدمای دیگه گاهی این چیزا رو حس نمی کنن !!
کاش آدمایی سر راه هم قرار بگیرند
که حرف همو بفهمن ، به یه چیز بخندن ، به یه چیز اشک بریزن ،
و فهم و ادب چاشنی صداقت کلامشون باشه .
اینا شعر نیست شعار نیست لااقل برای من نیست
اینا از عمق وجود م بلند میشه
.

Tuesday, September 22, 2009

ده روزه عمر اینهمه افسانه ندارد

.کاش میشد
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این کلبه ویرانه ندارد
دل را بکف هر که نهم باز پس ارد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست
ان شمع که می سوزدو پروانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
ای اه مکش زحمت بیهوده که تاثیر
راهی به حریم دل جانانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه ر اسکندرو دارا
ده روزه عمر اینهمه افسانه ندارد
+

خوش به حال دیوانه

بعضی وقتا کلی به حال دیوانه غبطه می خورم.در کوی تو دل گم نکند خانه خود را
دیوانه شناسد ره ویرانه خود را
***
جائی نه که گیرد دل دیوانه قراری
ویران شود این شهر که ویرانه ندارد
***
ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد
دلا دیوانه شو ،دیوانگی هم عالمی دارد
***
دل اگر دیوانه شد دار الشفای صبر هست
میکنم یک هفته اش زنجیر،عاقل میشود
***
از دل دیوانه ام دیوانه تر دانی که کیست؟
من، که دائم در علاج این دل دیوانه ام
***
دیوانگی است دل به ره دیده داشتن
تخم وفا به مزرعه سینه کاشتن
***
بود هر طفلی را در دست سنگی
مگر از سینه برون شد دل دیوانه من
***
سنگ از آن شد دل جانانه من
تا زند بر دل دیوانه من
***
بر سر کوی بتان خواهم دل دیوانه ای
تا کنم آنجابنا از سنگ طفلان خانه ای
***

Monday, September 21, 2009

روز عید فطر

چه عیدی !!!! داری میری خونه و تو فکری که تلفن زنگ میزنه که فردا عیده به جای این که خوشحال بشی فکر کار می افتی هیچی زنگ می زنی به همکارت که هماهنگیهای لازم بشه که تو بتونی کارتو انجام بدی بالاخره کار ساعت 11.30 شب شروع میشه و با کلی دلهره ساعت 7.30 صبح تموم میشه همه دارن میرن نماز عید فطر ولی تو تازه میری بخوابی ساعت 10 میشه یکی زنگ میزنه اونقدر خسته ای که دوباره میخوابی بلاخره پامیشی میبینی که یکی بد جوری مریض هست میرین ناهار بعد از یک صف طولانی ناهار میخورین میبریش دکتر و بعد میایی خونه هنوز دلهره کارتو داری صبر میکنی که بچه ها کارشون رو شروع کنند ببینی مشکلی هست یا نیست بعد که خیالت راحت شد به یکی قول داده بودی که بری بیرون زنگ میزنی بهش میاد دنبالت یهویی وایمیسه میبینی که ببعی خریده برات مثل همونی که تو کارتون هست خوشحال میشی باهاش بازی میکنی. یه فکر میاد تو سرت چند وقتی هست میشناسیش رفتی اومدی ولی چیزی براش نگرفتی اخه میدونی نه اینکه نخوای نمیدونی چی بگیری که خوشش بیاد با کلک میبریش چیزی که خودش دوست داره رو براش بگیری امید وارم خوشش امده باشه
شب خوب و بدی بود الان خسته نشسته و فکر میکرد چطوری میشه خوشحال زندگی کرد و بدون اینکه به بدی ها و زشتیها نگاه کرد.؟؟؟؟؟

Saturday, September 19, 2009

روز حال گیری

دیروز روز قدس بود
روزی که مردم امده بودند حال بیگیرند
نمیدونم حال گرفتند یا حلا دادند
احتمالا اونهایی که دستگیر شدند محکوم به حال دادن بودند
ولی اونهایی که دستگیر نشدند یه خورده حال گرفتند.
در هر صورت این هم یکی دیگه از روزهای تاریخی بود که ثبت شد.
روز سبزها و روز سیاها
اخه میدونید چند وقتی هست که این رنگها معنا پیدا کردند
حکومت که عاشق رنگ سیا هست چون دوست داره همیشه مردم عزادار باشندو گریه کنند و سبزها هم که دوست دارند ازادی باشه و حال کنند که این دو در کنار هم نمیتونند جا بگیرند.

چند روز متفاوت

بعد از یک مدت طولانی بلاخره چند روز متفاوت پیدا شد خیلی خوب بود یعنی همه چیز خوب بود . محیط متفاوت هوای متفاوت همراه متفاوت همه چیز فرق داشت. امید وارم به همرام هم به اندازه من خوش گذشته باشه خودش که اینطوری میگه نمیدونم ولی به من خوش گذشت. دور از محیط کار دور از فکرو خیال زندگی هرچند که بعضی مواقع میومد سراغم و فکرمو مشغول می کرد. ولی در کل خوب بود امیدوارم بشود دوباره تکرارش کرد.
یه چند نکته بد هم بود ازمون شناسنامه میخواستند شهر خیلی شلوغ بود و درد و خماری
ولی از این که خوشحال بود من هم خوشحال بودم.
چون نیمدونم من ادم خوش سفری هستم یا نه تا حالا کسی بهم نگفته ولی فکر میکنم زیاد خوب نباشم چون زیاد ادم حرافی نیستم و این ممکنه که دیگران را کسل کنه.
من همیشه دوست دارم به جای اینکه حرف بزنم بیشتر گوش کنم البته که نه هر چیزی رو دوست دارم یه موزیک گوش کنم و در طول مسیر به طبیعت نگاه کنم اگه فکرو خیال نیاد سراغم خیلی حال میکنم اگه هم که بیاد اینجاست که نقش همراه خیلی مهم هست.
بیچاره همراه!!!!

Sunday, September 13, 2009

تکار مکررات

امروز دوباره از راه رسید . مثل همیشه اولین چیزی که بعد از بیدار شدن به فکرم رسید این بود که اه بازم یه روز تکراری دیگه با اینه که از خواب بیدار میشدم احساس خستگی داشتم مثل همیشه لولین کاری که کردم این بود که رفتم دوش بگیرم یه نگاه تو ایینه با خودم گفتم این چه قیافه ایه دوشو باز کردم اب ریخت اون وست گفتم اینو کی دست زده چرا شامپو بدن تموم شده و چرا اب رفته تو این شامپو خلاصه دوش گرفتم اومدم بیرو خودمو که داشتم خشک میکردم احساس کردم که حوله بو میده بازم اه بعد دونبال زیرپوش گشتم بلاخره بین 10 15 تا یکیو که سفید تر بود انتخاب کردم لباس پوشیدم مثل همیشه ناراضی از پوشش خودم امدم تو اسانسور خودمو تو ایینش دیدم باز یه اه دیگه این چه شکمی هست تو پیدا کردی امدم تو ماشین بوی بد ماشین و پارکینگ باز اه امدم بیرون خیابون در طول مسیر رانندگان وحشی بازم اه کی اینا میخوان ادم بشن رسیدم جای پارک نسیت پیدا کردم بازم اه این چه مملکتی هست که پارکینگ نداره امدم تو اطاقم نشستم پشت میزم اه چه سروصدایی میاد از پنجره تنهام اول میلامو چک کردم بعد سیستمو چک کردم بعد رفتم تو سایت اخبار همش چرند همش مضخرف رفتم تو فیس بوک خبری خاصی نبود به جز روز قدس سبزو چرندیات دیگه به فکرم رسید یه 2 روزی مرخصی بگیرم چون دو هفته ای مریض بودم خیلی خسته هستم میل زدم به دکتر قبول کرد یادم امد که اخر هفته یکاری باید بکنم زنگ زدم بازم تلفن اشقال بود مثل همیشه اه.
خوب تا اینجاش به جز مرخصی مثل همیشه بود مثل هر روز حالا میخوام برم پیش همکارم بازم مثل همیشه دونبال کار تکراری و حرفهای تکراری.
تا تکار بعدی فلن.

به من گفتند بنویس

یه روزی از روزها مثل همیشه داشتم با یه دوست حرف می زدم و به درو دیوار گیر می دادم از یطرف حکبه شده بود و از یطرف نمی دونست که چی بگه که منو اروم کنه همینطوری مونده بود و به حرفهای من گوش میداد بچاره گیر افتاده بود . بعد از این که کلی گفتم و خودمو خالی کردم یه پیشنهاد داد که تو که این همه حرف برای گفتن داری و با بیان اون خودت ارامش میگیری و فکرت ازاد میشه چرا این حرفها رو ثبت نمی کنی چون ممکنه که همیشه کسی نباشه که به حرفات گوش کنه و همراهیت کنه و پیشنهاد کرد که اینا رو در یک وب لاگ بنویس شاید به درد کسی خورد شاید همفکر پیدا کردی و این که شاید دوستهای همفکر خودت رو پیدا کنی. دیدم فکر بدی نیست هیچی که نباشه دیگه مجبور نیستم مخ کسیو بجوم و خیلی راحت میتونم حرفامو به یه ماشین بزنم ولی بدی که داره اینه که هرچی بگی اون قبول میکنه و گیر نمیده ونظری هم نمیده و من ایونو دوست ندارم. چون ئوست دارم فکرم نقد بشه بحث بشه کم بیارم یا اینکه طرف کم بیاره و اینطوری لذت دیگه داره .
در هر صورت به امتحانش می ارزه.
تا ببینیم چی میشه.

Test

This just for test